قصد کرد از سرکشي يارم به جان

شاعر : عطار

قصد او را من خريدارم به جانقصد کرد از سرکشي يارم به جان
راز عشقش را نگه دارم به جانگر بسوزد همچو شمعم عشق او
دل بدادم چون گرفتارم به جانعشق او دل خواهد و زين چاره نيست
جان ببر چند آوري کارم به جانماه‌رويا جان من در حکم توست
من ز جان خويش بيزارم به جانني چو عشقم هست جانم گو مباش
گر دهي اي ماه زنهارم به جانجانم از شادي نگنجد در جهان
من وفاي تو به جان دارم به جانگر بسوزي بند بندم از جفا
پيشباز آيم به جاي آرم به جانهرچه فرمايي وگر جان خواهيم
کم طلب زين بيش آزارم به جانچون دل عطار از زاري بسوخت